نتایج جستجو برای عبارت :

حکایت من و آبلوموف

درون من موجود کمال‌طلبی وجود دارد که هر لحظه با تیزبینی آماده است از من انتقاد کند و ثابت کند دوباره کند زدم. تا الان راه فراری پیدا نکردم و از هرجایی پیدا شده و یقه‌ام را چسبیده. من هم ناچار پذیرفته‌ام و سعی می‌کنم کنار بیایم اما هر بار پروسه گوش کردن و افسردگی و ناامیدی و سرزنش درونی من را از پا می‌اندازد.
منتقد درونی‌ام حالا مدتی است به وبلاگم چسبیده. مدام سال‌های قبل را می‌کوبد توی سرم که آبلوموف هم وبلاگ نشد و تو دیگه خوب نمی‌نویسی و
روزی که دوباره وبلاگم را راه انداختم برای انتخاب اسم مردد بودم. بین اسم قبلی وبلاگم و اسم‌هایی که همیشه برای وبلاگ دوست داشتم و از میان همه آبلوموف انتخاب شد که هیچوقت به آن فکر نکرده‌بودم.آن روزها رمان آبلوموف را می‌خواندم و در هر بخشش خودم را حس می‌کردم، پر بودم از حس همدردی با آبلوموف، حس نفرت از خودم، حس نیاز به تغییر، حس گم شدن. در نهایت به جای تغییر، رمان را کنار گذاشتم و با اسم آبلوموف نوشتم و نفرتم از آبلوموف درونم بیشتر شد. همین!هرب
ابله داستایوسکی و آبلوموف گنچاروف رو همراه یه کتاب آبکی از جوجو مویز از کتابخونه گرفتم به قصد مرگ کتاب میخونم که فقط فراموش کنم تنها هستم 
و به حد خودکشی عروسک می سازم 
خوبی این تنهایی اینه که باز برگشتم به دوران خوب کتابخونی گذشتم 
ادبیات روسیه هم که واقعا حالم رو خوب میکنه
فقط اینبار احتمالا یه کار بد بکنم و ابلوموف رو به کتابخونه برنگردونم 
و برای مدتی طولانی تمدیدش کنم و پیش خودم نگه دارم 
اخه بعد از دوسال دوباره تو کتابخونه دیدمش قبلا
امروز یکی از همکارها پرسید : « سایت داری ؟ »
گفتم : « اگه منظورت وبلاگه ؟ آره ! »
پرسید : « پولی از اونجا دستت رو می گیره ؟ »
گفتم : « نه ! یک کاره دلیه . »  نمی دانم چقدر برایش قابل درک و لمس بود این واژه ی " دلی " ؟ چون اینگونه مقولات در دنیای مادی آدم های دور و اطرافم محلی از اعراب نداره . سوال و جواب دیگری نشد. به نظرم از پروفایل اینستا گرامم به آبلوموف رسیده بود و از سر کنجکاوی لینک را باز کرده بود.
  یادم افتاد چند روزی است که مطلبی برای آبلوموف ننوش
  شاید همه مخالف باشند و با خود بگویند : «  در این جاده ! در این فضای رویایی ؟! فقط و فقط بیست تا ؟ »  آری ! بیست تا . وقتی فضا اینگونه دوست داشتنی و زیباست از آن لدت ببریم . سریع نرانیم . بگذاریم ذره ذره ی تن و جان مان این زیبایی را درک کند، لمس کند . ببینیم و مشاهده کنیم . فقط و فقط رهگذر نباشیم !
+ عکس از آبلوموف 
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
 
به چالش "متفاوت فکر کنیم" خوش اومدید.
لطفا فکر کنید و جمله‌ی ساده‌ی زیر رو به متفاوت‌ترین و هنرمندانه‌ترین حالتی که به ذهن مبارک‌تون می‌رسه بازنویسی کنید: 
 
... و من آماده‌ی رفتن شدم.
 
پ.ن اول: محدودیتی در تعداد جملات بازنویسی شده وجود نداره.
پ.ن دوم: حتما قبل از هر کار پست قبل رو بخونید اگر نخوندید.پیرو پست قبل، به این فکر افتادم که هر کدوم از شما، مخاطب هایی دارید که من ندارم و به این نتیجه رسیدم که اگه هرکسی ج
 
به دعوت آبلوموف عزیز در یک نامه بازی وبلاگی شرکت می کنم که بانی اصلی اش، وبلاگ آقا گل است. (متاسفانه بلاگفا اجازه ی درج لینک وبلاگشان را نمی دهد، چون ساکن بیان هستند.) همینجا از هر دوی این بلاگرها بابت این بازی زیبا تشکر می کنم. طبق قواعد این بازی، قرار است یک نامه برای یکی از شخصیت های کارتونی یا داستانی مورد علاقه مان بنویسیم. راستش نوشتن ِمن خیلی طول کشید. حدود سه هفته از آن دعوت می گذرد که امیدوارم آبلوموف به بزرگی دلش ببخشد. نامه ام را بر
 
  سال جدید در ادامه سالِ گند نود و هفت سنگ تمام گذاشت. وقتی که نود و نُه درصد مردم خواب بودند و یک درصد بیدار، بلایی بدتر از سیلاب کنونی دامان مان را گرفت و در زمان کوتاهی ارزش پول ملی به یک سوم کاهش پیدا کرد.
  این روزها در اطرافیان رمق و انگیزه ای برای ادامه نمی بینم . نوشتم " ادامه " ، چون می خواستم معنای بیشتری را در بربگیرد. چون هرکس به امیدی در تلاش است و هرکدام در مسیر و راهی پا گذاشته اند به نیّتی . و نیت ما حکم فردی را پیدا کرد که غذای نفاخ
آخرین باری که برای یک دوست نامه نوشتم، حدود یک سال و نیم پیش بود. نامه‌ای که البته هرگز پست نشد و ماند روی دستم. اگر این آخرین بار را کنار بگذارم، آخرین خاطراتم از نوشتن نامه برمی‌گردد به سال‌ها پیش. به همان سال‌هایی که در فقط همسایۀ دیوار به دیوارمان تلفن داشت و اگر می‌خواستی با کسی در تماس باشی، چاره‌ای جز نوشتن نامه نبود. گمانم هفت یا هشت سالم بود و وقت‌هایی که مادر یا خاله‌ها دست به کاغذ و قلم می‌شدند، آخرین سطرهای کاغذشان مال من بود.
خیلی پیش‌تر باید یه بخشی به اینجا اضافه می‌کردم و می‌گفتم که نوشته‌های کدوم عزیزان رو می‌خونم؛ اما خب هی عقب می‌افتاد تا اینکه نوشتۀ چند تا از دوستان باعث شد زودتر دست بجنبونم.
بدون مقدمه برم سر اصل مطلب. لیست زیر نام و آدرس وبلاگ‌هایی که می‌خونم به ترتیب حروف الفباست؛ بلاگرهایی که از نوشته‌هاشون یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. توی صفحۀ اصلی هم یه زبانۀ جدید اضافه کردم و این مطلب رو اون‌جا هم نوشتم؛ البته پر واضحه که صفحۀ مزبور به‌مرور زما
خیلی پیش‌تر باید یه بخشی به اینجا اضافه می‌کردم و می‌گفتم که نوشته‌های کدوم عزیزان رو می‌خونم؛ اما خب هی عقب می‌افتاد تا اینکه نوشتۀ چند تا از دوستان باعث شد زودتر دست بجنبونم.
بدون مقدمه برم سر اصل مطلب. لیست زیر اسم و آدرس وبلاگ‌هایی که می‌خونم به ترتیب حروف الفباست؛ بلاگرهایی که از نوشته‌هاشون یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. توی صفحۀ اصلی هم یه زبانۀ جدید اضافه کردم و این مطلب رو اون‌جا هم نوشتم؛ البته پر واضحه که صفحۀ مزبور به‌مرور زما
خیلی پیش‌تر باید یه بخشی به اینجا اضافه می‌کردم و می‌گفتم که نوشته‌های کدوم عزیزان رو می‌خونم؛ اما خب هی عقب می‌افتاد تا اینکه نوشتۀ چند تا از دوستان باعث شد زودتر دست بجنبونم.
بدون مقدمه برم سر اصل مطلب. لیست زیر نام و آدرس وبلاگ‌هایی که می‌خونم به ترتیب حروف الفباست؛ بلاگرهایی که از نوشته‌هاشون یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. توی صفحۀ اصلی هم یه زبانۀ جدید اضافه کردم و این مطلب رو اون‌جا هم نوشتم؛ البته پر واضحه که صفحۀ مزبور به‌مرور زما
خیلی پیش‌تر باید یه بخشی به اینجا اضافه می‌کردم و می‌گفتم که نوشته‌های کدوم عزیزان رو می‌خونم؛ اما خب هی عقب می‌افتاد تا اینکه نوشتۀ چند تا از دوستان باعث شد زودتر دست بجنبونم.
بدون مقدمه برم سر اصل مطلب. لیست زیر نام و آدرس وبلاگ‌هایی که می‌خونم به ترتیب حروف الفباست؛ بلاگرهایی که ازنوشته‌هاشون یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. توی صفحۀ اصلی هم یه زبانۀ جدید اضافه کردم و این مطلب رو اون‌جا هم نوشتم؛ البته پر واضحه که صفحۀ مزبور به‌مرور زما
  باد سردی می وزید. اولین چیزی که تو محوطه نظرم را جلب کرد گربه ی رو سطل زباله بود. چند ثانیه ای به هم زُل زدیم. عکسی از او گرفتم و بعد سعی کردم چند قالیچه را که روی نرده های مجتمع انداخته بودند در کادر قرار بدهم. به نمایشگر نگاهی انداختم. عکس دلخواهی نشد . گربه هنوز مرا می پایید و بالاخره پایین پرید و پشت شمشادها گم شد. برای میان بُر از مسیر خاکی پارک گذشتم. چند بطری خالی آبی رنگ در نور کم رمق اول صبح میان خاک و سنگ ها ناهمگونی زشتی داشت. خواستم با
آخرین باری که برای یک دوست نامه نوشتم، حدود یک سال و نیم پیش بود. نامه‌ای که البته هرگز پست نشد و ماند روی دستم. اگر این آخرین بار را کنار بگذارم، آخرین خاطراتم از نوشتن نامه برمی‌گردد به سال‌ها پیش. به همان سال‌هایی که در فقط همسایۀ دیوار به دیوارمان تلفن داشت و اگر می‌خواستی با کسی در تماس باشی، چاره‌ای جز نوشتن نامه نبود. گمانم هفت یا هشت سالم بود و وقت‌هایی که مادر یا خاله‌ها دست به کاغذ و قلم می‌شدند، آخرین سطرهای کاغذشان مال من بود.
 Lütfen Amerika’nın İran’la savaşmasına
!izin vermeyin
  
    در یکی از شلوغ ترین خیابان های استانبول به کمک محافظانش راه باز می کند. خیابانی که هر لحظه از روز شب گردشگران در آن پرسه می زنند و خرید می کنند و می خورند و می نوشند و دنیا را متفاوت تر از سرزمین خود تجربه می کنند. و چه بسیار ایرانی که در هر سفری که به استانبول داشته باشند خیابان استقلال را فراموش نمی کنند. و برای من هم این خیابان همراه با خاطرات خوش است . 
  اما اینبار دیدن ویدیویی از ورود رجب طیب اردوغا
آخرین باری که برای یک دوست نامه نوشتم، حدود یک سال و نیم پیش بود. نامه‌ای که البته هرگز پست نشد و ماند روی دستم. اگر این آخرین بار را کنار بگذارم، آخرین خاطراتم از نوشتن نامه برمی‌گردد به سال‌ها پیش. به همان سال‌هایی که در فقط همسایۀ دیوار به دیوارمان تلفن داشت و اگر می‌خواستی با کسی در تماس باشی، چاره‌ای جز نوشتن نامه نبود. گمانم هفت یا هشت سالم بود و وقت‌هایی که مادر یا خاله‌ها دست به کاغذ و قلم می‌شدند، آخرین سطرهای کاغذشان مال من بود.
بیست و سه ساله بود و پوستی تیره، موهایی تُنُک و لب هایی قیطونی داشت. بارزترین مشخصه صورتش هم بینی عقابی و نسبتا بزرگش بود. اهل کتاب اغلب او را یادآوری شخصیت نه چندان محبوب یکی از قصه های صادق هدایت، آبجی خانوم، می دانستند.
کم حرف و گوشه گیر بود و با دیگران نمی جوشید. زمان ناهار روی نیمکت رنگ و رو رفته ی ته حیاط چهارزانو می نشست و برادران کارمازوف می خواند.
یاسر صبح یکی از روزهای اردیبهشت چشمش به آبجی خانوم افتاد. داشت سر به سر یکی از دخترها می گ
سلام سندباد جون !
 
  سفرت خیلی طولانی شد . شیلا خیلی دلتنگی می کند. کمتر با من حرف می زند. نگرانش هستم . تنها حرفی که با آه و غصه ی فراوان ادا می کند : « سندباد جوووونم ! » است که دلم را ریش می کند. برای مدتی مرغ مینای پسر همسایه را آوردم تا از دلتنگی درآید ولی از تو چه پنهان محل سگ به او نگذاشت .
  در طول این سال ها بارها فیلم هایی که از سفرت برای من ارسال کرده ای با شیلا تماشا کرده ایم و هربار دلمان تنگ تر شده و افسوس خورده ایم که چرا در این سفرها و ماج
خب رضا خان منو به چالشش  دعوت کرد و انگار چاره ای نیست (: فقط رضا شرمنده !من جنسایی که میخواستی گیرم نیومد. یعنی وضع خراب اصلا. بعد چند ماه کاسبی نه جنسی هست نه پولی ! ماشینم خراب ! حالا امیدوارم از چالشت خوشت بیاد ((:
 
1)  تغییراتی که در سالی که گذشت داشتم؟ هیچی! دقیقا مثل حس روح الله خمینی تو هواپیما! (:
امسال خیلی جرقه های تغییر مثبت برام زده شد یا میشه گفت برا خودم زد. بعضی از این جرقه ها به مغز نشست و بعضی هم تبدیل به باور شد ولی چون هیچ کدوم در عمل

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها